شب جمعه و مردی در کنار محراب مسجد عشق (جمکران) «یا غیاث المستغیثین» بغضی بود که در گلو میشکست صدای هق هق گریههای مرد و شانههای لرزانش مرا متوجه او ساخت پس از اتمام دعا کنارش نشستم معصومیت نگاه او و چهره من در مردمک چشمانش ناگهان تمام وجودم لرزید با دیدن کتاب حافظ گفت: «برایم فال بگیر.» و خواجه قرعه فال را به نام او انداخت «خرم آن روز کزین منزل ویران بروم.» و حالا زمزم اشک بود که غربتش را فریاد میزد. چند ساعت بعد عازم رفتن شد پرسیدم: «نامت چیست؟» گفت: «مهرهای گم شده در صفحه شطرنج الهی» دو سال گذشت اما طنین صدایش در ذهنم بود. بار دیگر او را در محفل عاشقان مولا یافتم. نامش را پرسیدم. گفتند: «سیدی از عاشقان سلسله ولایت است.» در تکرار مکرر آن محفل شبی از شبها به اصرار دوستان فقط برای دل او سرودهای را خواندم او برعکس سجادهنشینان خانقاهی بود که دعوت به حق را با دعوت خود اشتباه گرفته بودند. ای کاش من مرید این یل پهنه عرفان و عشق حق بودم. او را دوست داشتم بدون اینکه حتی نامش را بدانم. سرانجام از این منزل ویران رخت بربست. و من تازه فهمیدم که چه پربار بود, این نخل تنومند و سر به زیر
به نماز سید که نگاه میکردم، ملائک را میدیدم که در صفوف زیبای خویش او را به نظاره نشستهاند. رو به قبله ایستادم. اما دلم هنوز در پی تعلقات بود. هخگفتم: «نمیدانم, چرا من همیشه هنگام اقامه نماز حواسم پرت است.» به چشمانم خیره شد. «مواظب باش! کسی که سرنماز حواسش جمع نباشد، در زندگی نیز حواسش اصلاً جمع نخواهد شد.»
گفت و رفت. اما من مدتها در فکر ارتباط میان نماز و زندگی بودم. «نماز مهمترین چیز است، نمازت را با توجه بخوان» (1). بار دیگر خواندم, اما نماز سید مرتضی چیز دیگری بود. 1- از سخنان سید مرتضی آوینی منبع: کتاب همسفر خورشید
صفحه سپید تقدیر ورق خورد، اما سیاهی گناهان من هر ساعت پاکی و صداقت این دفتر را تیره میساخت. سرخی افق دل آسمان را خونین ساخته بود. که من دل سید را شکستم. از شدت ناراحتی به حیاط آمدم نگاه هراسان، دل بیقرار و لبان لرزان من، همه گویای ندامت بود. قدمی بر جلو راندن و سه فرسخ از دل به عقب بازگشتن. سید مرتضی در را بست، به نماز ایستاد. او هنوز دفتر اخلاصش سپید بود. ساعتی بعد در خیابان در آغوشش بودم. گویی اتفاقی نیفتاده است. منبع : کتاب همسفر خورشید
صدای گنجشکها فضای حیاط را پر کرده بود, بابای مدرسه جارو به دست از اتاقش بیرون آمد. مرتضی! مرتضی! حواست کجاست؟ زنگ کلاس خورده و مرتضی هراسان وارد کلاس شد. آقای مدیر نگاهی به تخته سیاه انداخت. روی آن با خطی زیبا نوشته شده بود: «خلیج عقبه از آن ملت عرب است.» ابروانش به هم گره خورد. هر کس آن را نوشته, زود بلند شود. مرتضی نگاهی به بچههای کلاس کرد. هنوز گنجشکها در حیاط بودند. صدای قناری آقای مدیر هم به گوش میرسید. دوباره در رویا فرو رفت. یکی از بچهها برخاست: «آقا اجازه! این را «آوینی» نوشته.» فریاد مدیر «مرتضی» را به خود آورد: «چرا وارد معقولات شدهای؟ بیا دم دفتر تا پروندهات را بزنم زیر بغلت و بفرستمت خانه.» معلم کلاس جلو آمد و آرام به مدیر چیزی گفت. چشمان مدیر به دانشآموزان دوخته شد. قلیان احساسات کودکانه مرتضی گویای صداقت باطنیاش بود و مدیر ... «سید مرتضی» آرام و بیصدا سرجایش بازگشت. اما هنوز صدای گنجشکان حیاط و قناری آقای مدیر به گوش میرسید. آزادی مفهوم زیبای ذهن کودک شد.